معرفی وبلاگ
این وبلاگ در موضوعات مرتبط با فرهنگ پایداری (دفاع مقدس و شهدا) توسط لطیف درویشی کوچکترین جانبازان تهیه و تنظیم می گردد . از خدای منان در انجام این وظیفه توفیق می طلبم و منتظر نظرات سازنده ی شما عزیزان هستم . ایمیل : latif@chmail.ir
صفحه ها
دسته
همسنگران
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 95755
تعداد نوشته ها : 39
تعداد نظرات : 7
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

به یاد بچه هایی که باز نگشتند                                              

 

سال ها پیش در یکی از شب ها و در بحبوحه عملیات کربلای 4 در باتلاق های شلمچه ، جشـن خون بر پا بود محشر بود و بنگرید صحنه ، چه زیباست – و عهد می کنیــم چیزی حتی عبارتی و توصیفی بر« واقعیت » نیفزاییم ، چه درشب جنگ ، « واقعیت » بیش ازافسانه ای زیبا بود :

ساعتــی به غروب مانده اسـت . بچه های غــواص کمکم قرآن را می بندند و نمازها را سلام می دهند . آرام آرام تجهیزات را به خود بسته ، لباس غواضی به تن می کنند .

میان ساحل ما و ساحل دشمن ، چند کیلومتر باتلاق و نیزار است که متصلا مین گزاری شده و هر کجا کمین تیر بار دشمن نیست ، یقینا فاصله کوتاه میان دو کمین است که با چندین پشته سیم خاردار و تله های انفجاری ، پوشش یافته و پس از همه موانع که غیر قابل عبور به نظر می رسند ، نهر « حین » و سپس تازه خط مقدم دشمن است و اینجا همان ساحل جزیره « بوارین » و اولین سریال هایی است که امشب باید افتتاح شوند .

برادر « سعیدی » که چشمانش از اشک خیس شــده است ، قرآن جیبی خــود را مـــــی بندد و می بوسد . او در والفجر 8 ( سال قبل ) هم مسئول آموزش یک تیم غواض بود که از اروند گذشت . دوشنبه ها و پنج شنبه ها را معمولا روزه است ، شب ها او را می دیدیم که رکوع های نیم ساعته داشت . مقدر است که در سال بعد ( 66 ) با یک گروه گشت اطلاعات به جزایر مجنون در عمق دشمن فرو رود و دیگر باز نگردد . چقدر او را دوست می دارم از چشمانش شرم به خصوصی ساطع است و هیچ وقت نتوانستم به مدت طولانی مستقیم در چشمان او بنگرم . از این که با من سخن می گفت ، لذت می بردم ، مهم نبود که چه می گفت . لاغر و تکیده است و لبخند بر لب دارد و ذکر می گوید . یکی دو سال کوچکتر است اما همیشه نمی د انم چرا او را چون پیری برای امثال خود می دیده ام . بیست ساله ای است که هزار ساله می نماید .

در چندین عملیات او را دیده ام که در گوشی از مسوول خط یا واحد خواسته بود ، آن ماموریتی که کمتر داوطلب دارد به او بسپارند . مرد سنگرهای « خالی مانده است .» می گفتم : « چرا همیشه دنبال سختی می گردی ؟ ! » می گفت : چرا در این عالم هستیم باید از این بدن در راه صالحات کار کشید . این بدن باید روح مرا به خدا برساند . »

نفر بعدی ، برادر « حکمت » است ، یک دست ندارد و یک آستین لبلاس غواضی را به دو شانه اش بسته است ، عطری به او تعارف می کنم ، محاسنش را معطر می کند و صلوات می فرستد . می دانم شهید می شود اما کی ؟ ! چند ماه بعد در کربلای 10 - « ماووت » !

و این ، برادر « فرودی » است که کنار آب نشسته است « مهدی » قبل از انقلاب ، در کنار جنگ مسلحانه بود ، پیش از انقلاب طلبه و کارگر و چریک و پس از انقلاب ، پاسدار و بسیجی بود و سرانجام کار او خواب دیده است ما می رویم و دنیا ارزانی کسانی که به آن چسبیده اند .

که کبوتری سپید ، گوهری را از دست شهید « اویسی » برگرفته و در دست او می نهد . آن را به گوهر شهادت ، تعبیر کرده بود . اویسی نیز طلبه و حافظ قرآن بود و چند شب قبل از عملیات ، با باتلاق های شلمچه روی مین رفــت . گریه های شبانه اش را در سالــهای قــبل ، بــه یاد می آورم که هر شنونده ای را بی اختیار می گریاند . مهدی هم امشب شهید خواهد شد . او هم گلی است که مثل او را دیگر تا امروز نبویده ام ،  و اسراری داشت که بگزار مکتوم بماند .

برادر « محسن » دانشجوی خوش استعدادی است که واعظ تیم است . تقریبا وارد هیچ بحثی نمی شود مگر آن را با آیاتی از قرآن یا کلماتی از معصومین ( ع) گره می زنند و حاظر نیست به شهید نشدن و به پس از جنگ ، حتی فکر کند ، فانی در وظیفه است . او امشب به دیدار دوست می رود و خودش عصرانه این خبر را داده است ! می خندد و بشارت می دهد که امشب همان شب من است . آری ، امشب ، شب او بود . 

برادر « رحیم پور » - که در حین حال برادر نسبی حقیر هم هست و در دوران آموزش ، به همراه چند تن از دوستان در پناه نخل ها قبرهایی کنده بودند و شب ها را در رکوع و سجده بسر می بردند ، جایی نوشته است : « ما می رویم و این دنیا ارزانی کسانی که به آن چسبیده اند . خمینی ، فانی در خداست و ما آرزو می کنیم جزء گمنام ترین اصحاب او باشیم و من به جبهه آمده ام تا آدم شوم و از امام می خواهم که مرا هم قبول کند . »

وقت خداحافظی از او می پرسم : حمید ، برای تو آیا فرق می کند که امشب از این راهکار بازگردی یا باز نگردی ؟ ! می گوید : « والله فرقی ندارد و البته خواب دیده ام که بر نمی گردم . و البته می دهد : « ما – غواض های موج اول – را می زنند ولی ان شاالله بچه هایی که پس از ما – موج دوم – می آیند وارد جزیره خواهند شد . »

..... و همین می شود . او و عده ای دیگر امشب مفقود الاثر می شوند و سه سال بعد خاکستر عشقشان به وطن باز می گردد .

حمید ، پیش از رفتن ، بقایای متلاشی شده پیکر یک شهید را نشان می دهد . می گویند:« ایشان ، مقبول درگاه حق بود . »

می پرسم : چطور ؟ ! می گوید : « وقتی برای یک ماموریت بی برگشت ، داوطلب خواستند ،ایشان هم برخاست . در حین آموزش ، یک شب مرا کنار کشید و گفت : من نماز نمی دانم . تعجب کردم و احکام نمازهای یومیه را به او گفتم . »

پرسید : آیا خدا مرا هم قبول دارد ؟ حمید گفته بود : تا حال دیده نشده خدا کسی را رد کند . و در طی آموزش ، در زمان استراحت ، او مدام مشغول نمازهای قضای خود بود ، یک روز صبح پرسید : همه نمازها را گفتی ولی این نمازی که بچه ها نیمه شب ها می خوانند چیست ؟ ! برادرم می گوید : این مال شما نیست ، شما همان قضا را بجا بیاور .

ایشان وقتی بچه ها برای پوشیدن لباس قواضی ، در شب های آموزش ، برهنه می شدند ، معمولا از بچه ها فاصله گرفته و دور تر از بقیه تعویض لباس می کرد ، اخوی می گفت علتش آن بود که تمام بدنش خالکوبی بوده است ، او یک شب قبل از این بچه ها به دیدار خدا رفته بود ! این هم برادر « جواد » است ، همچنان می خندید و بچه ها را می خنداند . سال 62 در ساحل دجله – عملیات خیبر – چنان در میان تانک ها می جنگید که گویی اسباب بازی اویند و سال بعد در « بدر » وارد سنگرهای دشمن می شد و یقه آنها را می گرفت و بیرون می کشید . حال جانباز است و او را نخواهیم دید .

ستون ، آماده ورود به آب است ، برخی دست ها و محاسن خود را حنا بسته اند . حنابندان به مناسبت جشنی که امشب بر پاست . به خود عطر زدهاند می خندند و می گریند . هیچ کس در میان ایشان ، خائف از مرگ نیست . یکی به سجده می رود اینک همه ستون به سجده می افتند ، سجده طولانی می شود ، و مسول دسته بر می خیزد و به تقلید از یک برنامه تلویزیونی به شوخی داد می زند : حالا وقت چیه ؟ !

بچه ها از سجده بر خاسته می خندند عده ای پاسخ می دهند :

« وقت خداحافظیه » ! یکی از برادران که جلوتر از همه به آب می زند داد می زند ،« لبیک الهم لبیک » ستون یکصدا می گریند : « لبیک لا شریک لک لبیک » وارد آب می شوند . دقایقی بعد ، ستون در عمق نیزارها به سوی تقدیر خویش می رود . و ساعاتی بعد ، بخشی از بچه ها به میقات رفته اند و بقیه در ساحل دشمن به ذکر خدا و استراحت مشـــغولند به یاد شـهید « منیری » می افتم که به یکی از بچه ها ، ساعاتی پیش گفته بود « اگر شهید شوی و شفاعت مرا نکنی ، پیش از آن که به بهشت بروی ، در حضور پیغمبر ( ص ) هم که شده ، یک کتک مفصل از من خواهی خورد . »

و اینک خود در محضر نبی اکرم ( ص ) است و نمی دانم آیا از دست من کتکی خواهد خورد یا نه ؟ ! !       

منبع : نشریه یادماندگار- چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۱۷:۵۳

 


يکشنبه 7 6 1389 19:27
X